از کودکی میشناختمش؛ جوانی بود محجوب و سربهزیر؛ غریبه نبود،همسایهمان بود و ضمناً خواهرزادهی شوهرم هم میشد؛ آن وقتها هنوزدامادمان نشده بود، اما به لحاظ این که پسر نداشتیم، بعضی وقتها که تنهابودیم، در خانهی ما میخوابید.
یک شب که در خانهی ما خوابیده بود، نیمههای شب متوجه شدم چراغیکی از اتاقها روشن است؛ جا خوردم؛ آخر این وقت شب، آن هم چراغ انبارکاه؟!
رفتیم سراغ محمدآقا؛ سر جایش نبود! خیلی برایم عجیب بود. با خودمگفتم:
«ممکنه محمدآقا رفته باشه اونجا! ولی آخه چرا؟ اونجا که به جز کاه وچند تا هندوانه، چیز دیگهای نیست!»
بالاخره عزم جزم کردم بروم ببینم قضیه از چه قرار است؟
پاورچین پاورچین رفتم دم درب انبار؛ با کمال تعجب دیدم محمدآقا آنجانشسته و دارد هندوانه میخورد!
با خودم گفتم: «نکنه شام نخورده؟ یا تشنهاش شده؟»
هنوز در همین فکر بودم که محمد حرکت کرد. فوراً سرفهای کردم و گفتم:«تشنهاین؟»
او که انگار از دیدن من یکّه خورده بود، گفت: «راستش میخوام فردا روزهبگیرم، آمدم سحری بخورم!»
من که به شدت تحت تأثیر قرار گرفته و دست و پایم را گم کرده بودم،گفتم:
«خوب چرا نگفتین براتون سحری درست کنم؟»
جواب داد: «نه، نمیخواد، چون تابستونه، ترسیدم تشنه بشم، غذانمیخوام، همین هندوانه کافیه.»
به این فکر میکردم که ما کجا و او کجا؟ که عذرخواهی کرد از این کهمزاحم خواب من شده و فوراً برگشت سر جایش و گرفت خوابید!
