آنقدر خودش را در جبهه به آب و آتش میزد که از این نظر بنام شده بود، یکبار از او سوال کردم: “شما نمیترسی؟” در جواب من گفت: “وقتی مرخصی میرویم در محیطی قرار میگیریم که گناه فراوان است، بخشی از این گناهان، دامن مرا هم میگیرد، وارد جبهه که میشوم، چند روز اول هر گلولهای که میآید، بدن را به لرزه میاندازد، ولی هر کدام از این گلولهها که به طرف من میآید، اندکی از گناهانم را میریزد، چند روزی که میگذرد و گناهانم صاف میشود، دیگر مشکلی ندارم و نمیترسم.
