سردار عامل تعریف میکرد:
اتاقکی بود روبهروی اتاق ما که پنجرهیکوچکی داشت و در آن یک خط تلفن بود که بر و بچههای رزمنده، از طریق آنبا خانوادههایشان تماس میگرفتند و خبر سلامتی خود را به آنها میدادند.
نماز ظهر تمام شده بود و بچهها به آسایشگاههای خود رفته بودند. من باچند دقیقه تأخیر برمیگشتم. توی حال خودم بودم که به یکباره صدایآشنایی توجهم را جلب نمود. دیدم جلو پنجرهی مذکور، حاجی طاهریایستاده، گویا دارد با کسی صحبت میکند، ولی مثل این که طرف مقابل،قدری تندتر صحبت میکرد. مکثی کردم ببینم قضیه از چه قراره؟ دیدم بله،درست شنیدم، حاجی قصد دارد با خانوادهاش تماس بگیرد، اما برادرتلفنچی زیر بار نمیرود. تعجب کردم که چرا با حاجی اینگونه برخوردمیکند؟!
یواشکی چند قدم جلوتر رفتم، پشت سر حاجی ایستادم و سرم را به طرفپنجره بردم. چون حاجی سرش را از پنجره برده بود داخل اتاق، هیچ کدام مرانمیدیدند و نمیدانستند که من به اصطلاح شنود میکنم. این جوریصحبتهایشان را کاملاً میشنیدم.
تلفنچی میگفت: «برادر! چند مرتبه بگم مزاحم نشو! آقاجون! چند بار کهگفتم، باید بری یک نامه از فرماندهتون بیاری تا شمارهات رو بگیرم! وگرنهتماس، بیتماس!»
حاجی با خنده گفت: «حالا شما این شماره رو یواشکی بگیر، به فرماندههم چیزی نگو!»
تلفنچی گفت: «نه آقا! نمیشه، یا شما میرین نامه میآرین، یا این که اگهبخواین بیشتر از این اصرار کنین، پنجره رو میبندم!»
حاجی که اصرار را بیفایده دید، سرش را از پنجره بیرون کشید و بدوناین که به پشت سرش نگاه کند، سرش را انداخت پایین و راهش را کشید رفتبه طرف اتاقش.
من دیدم حاجی با آن حجب و حیا و افتادگی خاص خودش، حاضر شده ازتماس با خانوادهاش بگذرد، ولی حاضر نشده خودش را معرفی کند و بگوید: آخر من خودم فرماندهام! در حالی که اگر کس دیگری بود، چه بسا از همان ابتدا با یک ژست نظامی برخورد میکرد و ضمن معرفی خودش دستورمیداد فوراً شمارهاش را بگیرد.
حاجی، حتی حاضر شده بود به خاطر آن تواضع و افتادگییی که داشت،چند دقیقه پرخاش تلفنچی را هم تحمل کند و حتی قید تماس با خانوادهاش راهم بزند، ولی نگوید که من فرماندهام. من که این همه بزرگواری وبزرگمنشی را از او دیدم، به سرعت رفتم خودم را به او رساندم. دستش راگرفتم و گفتم:
«حاجیجون! بیا بریم از اتاق ما تماس بگیر.» حاجی که نمیدانست من کلقضیه را شنیدهام، گفت: «تماس چی؟»
دستم را زدم روی شانهاش و گفتم: «حاجیجون! با ما به از این باش، منخودم همه چی رو شنیدم.»
او که تازه گوشی دستش آمده بود، لبخند ملیحی زد و گفت: «ولش کن، ازخیرش گذشتم؛ مهم نیست.»
چشم در چشمش دوختم. فوراً نگاهش را از من دزدید. آمد که دستش را ازدستم رها کند و برود، دستش را محکم فشار دادم و گفتم:
«مرد خدا! چی میشد خودت رو معرفی میکردی؟ نه پرخاشیمیشنیدی، نه پنجرهای به رویت بسته میشد.»
زیرچشمی، نگاه معنیداری به من انداخت. فهمیدم چه میخواهد بگوید؛بدون این که منتظر حرفی باشم، دستش را کشیدم و به طرف اتاقمان راهافتادیم. نزدیک درب اتاق، چشممان افتاد به آن برادر تلفنچی که پشت میزشنشسته بود و از پنجره، بیرون را مینگریست. تا دید که دست این آقا را گرفتهو به اتاقم میبرم، با تعجب نگاهمان کرد. من لبخندی زدم و گفتم:
«برادر! با فرمانده گردان ما هم بله؟»
او که از تعجب خشکش زده بود، با کلماتی بریده بریده پرسید: «چی؟ اینآقا، فرمانده گردانه؟»
جواب دادم: «بله، ایشان حاجآقا طاهریه، فرمانده گردان صبّار.»
او که گویی گناه کبیرهای مرتکب شده باشد، در حالی که سرش را ازخجالت پایین انداخته بود و به برخورد خود با ایشان میاندیشید، از این همهافتادگی این بزرگوار، شگفت زده شده بود.
راستی! چند نفر مثل حاجی میشناسید؟