جنگ واجبتر است
آقا تقی بلافاصله بعد از ازدواج، به تربت حیدریه رفت و از آنجا هم به اهواز رفت. مدتی بود از او خبری نداشتیم. تمام افراد خانواده هوای دیدارش را داشتند. دنبالفرصتی میگشتیم که به دیدار آقا تقی و همسرش برویم. با آمدن عید و تعطیلات سالجدید، این فرصت دست داد و به اهواز رفتیم.
هیچ گاه فکر نمیکردم زندگی تقی این قدر زاهدانه باشد! وقتی وارد خانهاش شدم،بیاختیار گریهام گرفت. زندگیاش خیلی ساده بود. سادهتر از آنکه بتوان تصوّرش را کرد. تمام زندگیش، خلاصه می شد در دو پتو که آنها را هم از جهاد امانت گرفته بود. یکیحکم زیرانداز را داشت و دیگری حکم روانداز. دیدن آن صحنه دلم را به درد آورد. آنهاحتی دو متکّا نداشتند که زیر سرشان بگذارند! آقا تقی به جای متکّا از اورکتش استفادهمیکرد و خانمش هم از چادرش! ما دو تا متکّا با خودمان برده بودیم. آنها را همانجا گذاشتیم و گفتیم لااقل اینها را بگذارید زیر سرتان! این همه زندگیاش بود تمام فکر وذکرش جنگ بود. تا چیزی میگفتیم، میگفت جنگ واجبتر است.
مادر شهید