«یک روز من، آقاى آخوندى، شهید ملک‌نژاد، شهید میرزایى و چند تن از برادران دیگر داخل سنگر نشسته بودیم و هر کس در مورد این که چگونه دوست دارد به شهادت برسد صحبت مى‏ کرد. یکى مى‏ گفت: «من اول دوست دارم مجروح بشوم و بعد شهید بشوم». یکى دیگر از برادران مى ‏گفت: «من دوست دارم اول اسیر بشوم و بعد شهید بشوم».

به‌هرحال بحث شهادت و نحوه به‌شهادت‌رسیدن و از این جور صحبت‏‌ها همیشه در بین بچه‏ هاى جبهه بود. شهید میرزایى قبل ازاین قضایا یک بار مجروح شده بود و این مجروح شدنش هم باز خودش داستانى دارد؛ در عملیاتِ آزادسازى سوسنگرد، او با شهید چمران همکارى داشت. در آن جا دشمن با اسلحه هایى مثل تیربار و دوشیکا به طرف آن ها شلیک کرده بودند که یک تیر از آستین آقا مهدى عبور مى‏ کند و پیراهنش را سوراخ مى‏ کند و یک تیر هم به دستش خورده بود و یک قسمت از دستش را کاملاً برده بود. مدتى هم تحت درمان بود ولى اثر این جراحات کاملاً روى دستش مشهود بود.یک بار دیگر هم ترکش به شکم مهدی خورده بود و آثار بخیه‏ ها روى شکم او معلوم بود.

وقتى در بحث شهادت نوبت به شهید میرزایى رسید، او یکدفعه‏ صحبت را عوض کرد. موضوع دیگرى را مطرح کرد و گفت: «حالا اگر شما شهید شدید و یک حالتى بود که قابل شناسایى نبودید چه کار مى‏ کنید؟» ما همه یکدفعه ‏اى گفتیم: «یعنى چى این چه حرفیه!» بعد شهید میرزایی سریع موضوع را ربط داد به خودش و گفت:«بچه ‏ها اگر من شهید شدم و قابل شناسایى نبودم، علامت‌هایى در بدن من است که سریع شناسایى مى‏ شوم. یکى جراحتی که روى دستم است…»که ناگهان آقاى آخوندى گفت: «اگر دستت قطع شده بود چى؟» آقاى مهدى پاسخ داد: «خب اگر دستم قطع بود، زیر پوشش را بالا زد، این شکم من را نگاه کنید. این رد بخیه‏ ها کاملاً مشخص است و از روى همین بخیه ‏هاى شکمم من را شناسایى کنید».

هیچ کس آنجا متوجه نشد که آقا مهدى چى داره می‏گه و اصلاً متوجه موضوع نبودیم. سال‌ها از این قضیه گذشت، در عملیات میمک شهید میرزایى و برادرِ بنده شرکت داشتند. خبر آوردند که فلانى برادرتان شهید شده و باید به معراج شهدا بروید. من سریع سوار موتور شدم و به معراج رفتم.

مسئول معراج از بسیجی‌هاى آشنا و دوست من بود. گفتم: «فلانى این اخوى ما را آوردند اینجا؟!» گفت:«نه من ندیدم، داخل شهدا شهیدى به نام اخوان ندیدم». گفتم: «مطمئنى؟!» گفت: «بله. ما کلاً این جا چهار تا شهید برایمان آوردند و تو این شهدا برادر شما نیست». گفتم: «خیلى خب».

سوار موتور شدم که برگردم که ناگهان مسئول معراج من را صدا زد و گفت: «آقاى اخوان! بیا یک شهیدى هست که شناسایى نمى ‏شه. شاید این برادر شما باشه، بیا یک نگاهى بکن». برگشتیم و رفتیم داخل کانتینرى که محل نگهدارى شهدا بود. وارد شدیم دیدم چهار تا شهید گذاشتند و اسامى آن ها را رویشان نوشته بودند. یک شهید جدا از بقیه گذاشته بودند و روى آن نوشته بودند که ناشناس.

من نگاه کردم و دیدم شهید قابل شناسایى نیست چون سر در بدن نداشت. در آن لحظه گویى صد نفر به من گفتند که به دنبال آدرسى از این شهید باشم. تنها حرفى که مسئول معراج به من زد این بود که ما فقط یک عکس از توى جیب این شهید در آوردیم که آن هم عکس دسته‌جمعى است.من گفتم: «عکس را ببینم». عکس را که نگاه کردم دیدم عکس بچه‌‏هاى تخریب است، دیدم خیلى از این بچه‏ ها را مى‏ شناسم، یک دفعه دیدم وسط عکس شهید میرزایى ایستاده. خب فرمانده تخریب بود و بچه ‏ها هم دور او حلقه زده بودند. ناگهان یاد حرف چند سال قبل آقامهدى افتادم. بعد رفتم و جنازه را نگاه کردم و دست او را نگاه کردم، تا نگاه کردم دیدم رد ترکش و رد آن جراحتى که روى دست شهید میرزایى بود، روى این دست هم بود.

نمى‏ خواستم قبول کنم که این پیکر مربوط به آقا مهدى است. دلم لرزید گفتم: «شهید میرزایى یک آدرس دیگه هم داده بود». پیراهنش را بالا زدم، دیدم بله رد جراحت و رد بخیه‏ ها هست و دیگه آن جا افتادم رو جنازه شهید و درد دلى با هم کردیم و بلند شدم.

به مسئول معراج شهدا گفتم: «بنویس سردار دلاور اسلام شهید مهدى میرزایى فرمانده تیپ امام موسى کاظم(ع)». او با تعجب گفت: «این شهیدمیرزایى است؟» گفت: «آقاى اخوان شما مطمئنى؟ چون این خیلى خبر مهم و ناگوارى براى فرماندهى است!»من گفتم: «گویا آقا مهدى قبلاً تمامى این نشانه ‏ها را مى‏ دانسته و به ما گفته بود».

روایت سردار مجید اخوان در خصوص سردار شهید «مهدی میرزایی»