«سرهنگ مهندس مصطفی قاسمی وقار»

من و شهید نصر از همان ابتدای خدمت، مدتی را در لشکر ۲۸، با هم بودیم. او در یگان پیاده بود و من نیز در یگان مهندسی انجام وظیفه می­کردم.

یک روز برای دیدن او به سنگرش رفتم. در سنگر نشسته بودیم که یکی از فرماندهان دسته به آنجا آمد و از وجود سربازی در دسته­اش که گویا چند دسته را گشته بود و به آن دسته اختصاص یافته بود، ابراز نارضایتی می­کرد و می­گفت: «این سرباز را نمی­خواهم» سروان نصر پرسید: «چرا این سرباز را نمی­خواهی؟» فرمانده دسته پاسخ داد: «چون بسیار سرباز کثیفی است. او نه به پاکیزگی و نظافت اهمیت می­دهد و نه به نماز و عبادت. به خاطر همین هیچ کس حاضر نیست با او همسنگر شود.» جناب سروان نصر بعد از کمی فکر کردن، گفت: «زنگ بزنید، بیاید اینجا.» بعد از مدتی سرباز آمد. وقتی او را دیدم، مثل این بود که دو ماه است آب به سر و صورتش نزده است. سروان نصر از سرباز دعوت کرد و او را نزدیک خود نشاند. از سرباز امر بر خود خواست که برایش چایی بیاورد. بعد از پایان صحبت­‌ها بالاخره قرار بر این شد، که همان سرباز به عنوان امر بر شهید انجام وظیفه نماید.

مدتی از این ماجرا گذشت. حرف­‌های سروان نصر بر روی سرباز، تأثیر قابل ملاحظه­‌های گذاشته بود. سربـازی که از آب هراس داشت و در زنـدگی، به قول خـودش، تعداد حمـام­‌هایی که رفتـه بود می­توانست بشمارد، که البته سه مرتبه آن اجباری در ارتش بود، در مدت کوتاهی آن چنان تغییری از نظر فکری کرد که روزها در خط مقدم جبهه در رودخانه، غسل شهادت می­کرد و اوقات فراغتش را به خواندن قرآن، نماز و دعای توسل می­گذراند. بالاخره طوری رفتار و گفتارش و حتی چهره ظاهریش تغییر کرده بود که اگر سربازان هم دست‌ه­ای خودش او را می­دیدند، نمی­شناختند.

بعد از به پایان رسیدن «عملیات بیت المقدس پنج»، به گردان آن­ها، مأموریتی در کوخلان واگذار گردید. قبل از انجام مأموریت من به همراه فرمانده لشکر- تیمسار دادبین- به گردان مذکور رفتیم. مأموریت، بسیار حساس بود. حدود ۶۰۰ متر آن طرف­تر از محل استقرار گردان، تپه­‌های قرار داشت. نیروهای ما باید برای اجرای صحیح و موفقیت آمیز عملیات از بود یا نبود دشمن در پشت تپه آگاه می­شدند. با روشن شدن این قضیه، تدبیر عملیات در آن نقطه تغییر می­کرد. به خاطر همین فرمانده لشکر، بچه­‌ها را جمع کرد و گفت: «ما باید از وجود دشمن در پشت تپه اطلاع حاصل کنیم. برای اطمینان از این مسأله باید یک نفر به آنجا برود و اطلاعات کافی برای ما بیاورد. در ضمن باید یادآور شوم که این مأموریت بسیار خطرناک است و احتمال شهادت، اسارت و یا مجروحیت آن نفر زیاد است.» هنوز حرف‌­های او تمام نشده بود که همان سرباز که به عنوان امر بر سروان نصر انجام وظیفه می­کـرد، بلند شد و داوطلب این کار شد. وقتی که می­رفت تا جایی که چشم می­دید، او را دنبال می­کردم. با خود می‌­اندیشیدم که از آن روزی که سروان نصر با او صحبت کرده چطور شوق و اشتیاق شهادت در او بیشتر شده است.

همه چشم به راهش بودیم، مدت زمان زیادی از رفتنش گذشته بود. نگرانش شدم. نگاهم را تا دورترها فرستادم. ناگهان سیاهی از دور به چشمم خورد. خدا، خدا می­کردم خودش باشد. سیاهی هر لحظه نزدیک­تر می­شد. جلوتر آمد آری خودش بود. او را محکم در آغوش کشیدم. بعد از کمی استراحت، تمامی اطلاعات آن منطقه را در اختیار ما گذاشت. وقتی بچه­‌ها از او پرسیدند چرا داوطلب انجام این کار شدی، گفت: «جناب سروان نصر من را عاشق شهادت کرده است. اما گویی به خاطر اشتباهاتی که در قبل داشتم این افتخار نصیبم نمی­شود.»