آن روزها تحرکات ما در تپه های الله اکبر بود.
محمد طرحچی گفت: می خواهم بروم ببینم که آنجا چه خبر است. صبح آمده بود و یکسری امکاناتی می خواست که ما نداشتیم بدهیم. مقداری با هم اوقات تلخی کردیم و ایشان گله مند شد.
ظهر که به نماز رفتم بغلش کردم و بوسیدم و از ایشان حلالیت طلبیدم. ما دیدیم که شب اینها نیامدند خیلی نگران شدیم و پیگیری کردیم. تا اینکه آقای ورشابی را مجروح در بیمارستان پیدا کردیم و سراغ محمد را گرفتیم که ایشان گفتند:
محمد شهید شده است.
وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم.
راه افتادم و رفتم سراغ سردخانه ها ، هر چه گشتم جنازه ی ایشان را پیدا نکردم.
حتی یک کانتینری هم در محوطه بود تابوت هایی بود آنها راهم نگاه کردم نبود.
گوشه ی کانتینر یک پتویی بود مچاله شده و جمع و جور دفعه اول فکر نکردم که آنجاست وقتی از همه جا نا امید شدم.
سراغ این پتو رفتم و وقتی که پتو را باز کردم دیدم که جنازه ی تکه پاره شده محمد است.
سرش و نیم تنه بالا بود و دو دستش هم قطع شده بود یک قسمت کمی از سینه اش باقی مانده بود.

راوی :محمد تقی امان پور – همرزم شهید

کتاب روایت سنگرسازان ۱