هنوز ما ازدواج نکرده بودیم و حاجی جوان بود. در همان زمان، ایشان سرپرستی سه تا بچه را به عهده داشت و خرج آنها را می‌داد. من همیشه با شوخی به حاجی می‌گفتم: من با کسی ازدواج کرده‌ام که سه تا بچه دارد. مردم آنها را به نام “بچه‌های حاجی” می‌شناختند. حاجی برای آنها خانه‌ای اجاره کرده بود.

مسائل مختلف زندگی آنها را مراقبت می‌کرد و دائماً به آنها سرکشی می‌نمود و وضعیت پوشاک، مدرسه، خرج زندگی و معاشرتهای اجتماعی آن سه بچه را زیر نظر داشت. این بچه‌ها نیز علاقه ویژه‌ای به حاجی پیدا کرده بودند و نمی‌توانستند از او دل بکنند، گویی حاجی پدرشان بود، بلکه از پدرشان مهربانتر بود. جالبتر از همه اینکه آن بچه‌ها در عروسی ما هم به عنوان بچه‌های حاجی حضور داشتند و در کنار من و حاجی بودند.

جنگ که شروع شد و ما با حاجی به مناطق جنگی کوچ کردیم، حاجی آنان را به یکی دیگر از برادران همکارش سپرد. خودش از همان منطقه جنگی مرتب تماس می‌گرفت و احوال آنان را می‌پرسید و از همان جا هم کمک می‌فرستاد تا اینکه بچه ها بزرگ شدند و هر کدام به دنبال سرنوشت خود رفتند. چند سالی من از بچه ها اطلاع نداشتم تا اینکه شنیدم آن سه نفر بر سر مزار حاجی آمدند خودشان را انداختند روی قبر، خاکهای اطراف را بر سر و صورتشان پاشیدند و اشک ریختند.