عشق به جهاد
گوینده: یک پسر

برادر رستمى چهل روز قبل از شهادتش خانمش وضع حمل مى ‏کند. موقعى که ایشان جهت خبرگیرى از خانواده به مشهد مى ‏آید فرزند ایشان مریض و حالت کبودى مى‏ گیرد. خانمش مى‏ گوید که بچه را بردار به دکتر ببریم. در همان لحظه هم ایشان قصد برگشت به منطقه را دارد و یکى از برادرها به نام سرگرد معدنى به دنبال ایشان مى ‏آید. ایشان مى ‏گوید: صدتا از این بچه‏ ها فداى یکى از آن بسیجی هایى که آنجا منتظر من هستند. من باید بروم کار دارم. بعد دست سرگرد معدنى را مى‏ گیرد، و مى‏ گوید: بلند شو برویم. این خانم مى‏ خواهد ما را از راه به در کند، برویم که کار داریم و بلند مى‏ شوند خداحافظى مى‏ کند که سه یا چهار ساعت بعد ماشین چپ و به شهادت مى‏ رسد.