نوجوانی و جوانی
گوینده: حیدر جوانشیر

خانواده ما و عمویم در یک حیاط در روستا زندگى می کردیم. روابط بین من، بابارستمى و پسر عموى دیگرم خیلى صمیمى بود. عمویم معمولاً مریض بود و بابامحمد با هر زحمتى بود امورات زندگى خانواده‏اش را می ‏چرخاند. بعد از مدتى مادرش دار فانى را وداع گفت و سرپرستى پسر عمویم را عملا مادرم عهده دار شد. بعد از چندى پدر بابامحمد -عمویم- به درگز مهاجرت کرد و پسر عمویم هم به دنبال پدرش رفت.

خانواده ما هم پس از مدتى به روستاى دیگرى بنام اینچه شهباز مهاجرت کرد و پدرم و برادرم و من در املاک دامادمان مشغول به کار شدیم. پس از چندى تصمیم گرفتیم بابامحمد را هم نزد خودمان بیاوریم و لذا برادرم به درگز رفت و پس از ۲-۳ روز پسرعمویم را نزد ما آورد. یک روز مادرم به نزد صاحب کارمان رفته و تقاضاى مقدارى گندم کرده بود که جواب رد شنیده بود. بعد از چندى بابامحمد از این موضوع مطلع شده بود و خیلى ناراحت شده بود و گفته بود: چطور ما چهار نفر براى این بابا مشغول به کاریم، آیا ارزش بیست من – ۶۰ کیلو – گندم را نداریم؟ این آدم خوبى نیست، باید این موضوع را بین اهالى مطرح کنیم تا این آدم را بهتر بشناسند. چرا دارد زورگویى می ‏کند؟ همین مطلب باعث شد که بابامحمد روستا را رها کرده و به شهر مهاجرت نماید.