می‌دانستم ناصری به افغانستان می‌رود، ولی دیگر نمی‌دانستم که کی. فکر می‌کردم برای خداحافظی هنوز فرصت هست. شب روزنامه را ورق می‌زدم که تلفن زنگ زد. ناصری بود. گفت: سلام، چطوری؟ بعد از احوالپرسی گفتم: چکار می‌کنی هنوز نرفتی؟ گفت: دارم می‌روم، همین فردا پس‌فردا، این روزها مشغول خواندن غزل خداحافظی هستم. با خیلی‌ها خداحافظی کرده‌ام. امروز رفته بودم بهشت رضا با شهید کاوه خداحافظی کردم.آخر نمی‌شد بدون خداحافظی با او به این سفر بروم. باید ازش اجازه می‌گرفتم. چه حرف و حدیثی باهم کردیم، گفتم: محمود جان انتظار نداشتم این جوری بگیری و بخوابی و منو با یک کردستان دیگر، با یک کردستانی بدتر تنها بگذاری. آخر اینکه شرط رففاقت نیست. تو فرمانده ما بودی قله‌های کردستان را ما به دستور تو فتح کردیم. هنوز کردستان و کردستانهای بسیار مانده که باید فتح شود. چرا راحت خوابیدی؟ می‌بینی من تنها هستم؟ خلاصه رئیس! جایت خالی، کلی با محمود آقا حرف و حدیث کردیم و جر و بحثمان شد. از آنجا رفتیم دیدن پدر شهید کاوه و خداحافظی کردم. از پیرمرد خواهش کردم برایم دعا کند. دعا کند من در این سفر شهید بشوم . آخر دلم این طوری می خواهد و بعد رفتم دیدن آقا بزرگ. خداحافظی کردم و از او هم خواهش کردم از خدا بخواهد که مرا بپذیرد
… آخرخدا مرا می‌پذیرد؟ گفتم: ناصر جان این حرفها چیه که می‌زنی. شما باید زنده باشید و صد تا کردستان دیگر رو فتح کنی. پرچم اسلام را به قله‌های بسیار نصب کنی. از پشت تلفن آهی کشید و گفت: تو سومین کسی هستی که ازت خواهش می‌کنم دعا کنی خدا مرا بپذیرد. با روی سرخ بپذیرد. آخر رئیس! تو پیش خدا آبرو داری. من از تو خواهش می کنم … دعا کن شهادت نصیبم شود.