هیچ رنجی نکشیدم
شبی او را خواب دیدم، در حالیکه نگران حالش بودم به او می گفتم: «شما طی این مدت که بیمارستان بستری بودید خیلی زجر کشیدید، نه؟ قفسه سینه شما خیلی ناراحت بود، درسته؟»
خندید و گفت: «من هیچ رنجی نکشیدم هیچ دردی احساس نکردم. یک لحظه چشمهایم را باز کردم، دیدم دور و برم پر از بسیجی است.»
گفتم:«واقعا هیچ دردی نکشیدی؟» گفت: «نه!»
خواستم این خبر خوش را در عالم خواب به خانواده ام بدهم که از خواب بیدار شدم.
همسر شهید