نیمههای شب بود که خبر سقوط مزار شریف به کنسولگری رسید. جناب سفیر، نیروها را جمع کرد و جلسه تشکیل داد. تعدادی را مشخص کرد که باید افغانستان را ترک کنند و تعدادی را موظف به ماندن کرد. شهید ناصری از کسانی بود که مانده بود. من به شهید ناصری گفتم: حاجی! هر وقت شما رفتید من هم می روم. من بدون شما نمیروم. صبح دوم یا سوم بود که شهید ریگی به من گفت: این آخرین پروازاست و تا یک ربع دیگر حرکت میکند، بلند شو وسایلت را جمع کن و راه بیفت. به سراغ شهید ناصری رفتم دیدم او به تلفنچیاش کمک میکند تا وسایلش را جمع کند و برود. گفتم: حاجی میری یا میمانی گفت: تو باید بری. شهید ریکی و شهید فلاح اصرار داشتند که شهید ناصری به ایران برگردد. ایشان هم ظاهرا پذیرفته بود که بیاید ولی هنوز کارهایی داشت که باید انجام میداد و این خطرناک بود، زیرا ممکن بود طالبان به شهر برسند و شهر را دور بزنند و خودشان را به فرودگاه برسانند. سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه رفتیم. در مسیر راه، قوماندان (فرمانده) نجیب که با ما آشنا بود جلو ماشین را گرفت و گفت: “خانواده یکی از فرماندهان معروف افغانی میخواهند بروند مشهد اگر این هواپیما برود، آنها دیگر نمیتوانند. شهید ناصری گفت ما پرواز را نگه میداریم و برگهای داد و گفت این را بده به ریگی که ویزا بدهد و زود آنها را به فرودگاه برسان .
وضعیت خطرناکی بود هر آن احتمال میرفت مردم داخل فرودگاه ریخته و سوار هواپیما شوند و خلبان را مجبور کنند از افغانستان خارج شود. شهید ناصری در حین آمدن چندین بار صفحه مخالف کوک کرد ولی هر بار چند نفری یورش بردیم و او را به سمت هواپیما کشاندیم. آقای موسوی گفت اصلا استخاره میکنیم استخاره کردند و میانه آمد ولی ناصری باز هم اصرار داشت بماند. سر پلکان پرواز با قاطعیت گفت: من باید بمانم من اگر بروم، این مردم روحیه شان را از دست میدهند. امید اینها ما هستیم. من به حاجی گفتم اگر شما بمانید من هم میمانم. اما او آمد، مرا بغل کرد و پیشانیم را بوسید و بعد گفت: ” شما بروید. من باید بمانم. لازم است بمانم. تو برو ! … این یک دستور است که باید بروی زود باش سوار شو. برای آخرین بار ایشان را بغل کردم و بوسیدم. او سوار ماشین شد و رفت خوشحال از اینکه توانسته بود آن قدر هواپیما را نگه دارد تا ما و خانواده آن فرمانده را در هواپیما جای دهد و از دل آتش بیرون ببرد. “درود و رحمت خدا بر او باد”.