غرق به خون مدتی از شهادت پسرم گذشته بود، یک روز دلم گرفت، به تنهایی سر مزارش رفتم، دیدم پیرمردی کنار قبرش نشسته و های های گریه می کند. جلو رفتم و پرسیدم: پدر جان
شما چه نسبتی با این شهید دارید؟ »
اشکهایش را پاک کرد و گفت:
هیچ، در عملیات بدر سنگر انفرادی کوچکی کنده بودم طوری که فقط خودم داخل آن جا می گرفتم، بلدوزرها داشتند به سرعت خاکریز میزدند، یکی از بلدوزرها سنگر مرا ندید و بیل پر خاکش را روی سرم خالی کرد، زیر خاکها دفن شدم، چشمهایم سیاهی رفت و مرگ را جلو چشمانم میدیدم، به زحمت سرم را بیرون آوردم فریاد زدم: کمک! کمک! ناگهان دیدم آقا ولی به طرفم دوید و با دستها و ناخنهایش تمام شنها را عقب زد و مرا بیرون کشید. دستی به سر و صورتم کشید و بعد هم کمی محکمتر به پشتم کوبید و به شوخی گفت: قدیمیها راست گفته اند که وقتی به پشت مرد زدی باید خاک بلند شود. نیم ساعت بعد در همان محدوده ای که آقا ولی بود چند گلوله خمپاره با هم منفجر شد و صدای الله اکبر رزمنده ها همه جا پیچید، جلو که رفتم دیدم آقا ولی غرق در خون شده و آن تکبیرها را نیروها از شدت ناراحتی گفته بودند.»
پدر