گوینده :عباس نعلبندان صالح

در منطقة غرب روزی در محل بستان نشسته بودیم و مشغول خوردن غذا بودیم که دکتر چمران با هلی کوپتر آمدند و برای ما استامبولی آورد. دکتر چمران هم آنجا مستقر بود. ساعت ۱۱/۵ شب دشمن به مقر ما حمله کرد. ما ساعت ۱۱ شب مشغول خوردن همان استامبولی شدیم در حالی که دکتر چمران و بابا رستمی هم نشسته بودند. تعدادی از بچه ها حضور نداشتند و هیچ کس نمی دانست بابا رستمی این ها راکجا برده اند.

یک بینش اطلاعاتی و امنیتی خاصی داشت که حتی به پرسنل خودش هم نگفته بود. مشغول خوردن غذا بودیم که حمله شروع شد بلافاصله بلند شدیم و رفتیم جایی که مال رو بود به محض این که یک آر پی جی به آنجا اصابت کرد سقفش که چوبی بود روی ما خراب شد. دیگر آتش از در و دیوار می بارید اینجا بود که دلاوری دکتر چمران و بابا رستمی را با چشم خود دیدیم.

هر کدام از این دو نفر یک خمپاره ۶۰ را برداشتند و رفتند بالای پاسگاه لوله را وسط پایشان گذاشته بودند و شلیک می کردند اینقدر خمپاره ۶۰ زدند که بعد از دو ساعت منطقه آرام شد. هنگام شلیک سعی می کردند از همه اطراف پاسگاه تیراندازی کنند که دشمن تصور کند از چند نقطه دارد ضربه می خورد و مرتب بلند اعلام می کردند که بچه ها غصه نخورید آقا امام زمان ( عج ) اینجا حضور دارد .

فاطمه زهراء (س) شمارا حفظ می کند. از فاطمه زهراء (س) بخواهید که اینها نابود شوند. از طرف کوله ها هم با بلندگو اعلام می شد که هر کس بیاید به ما پیوندد آزاد است. بابا رستمی هم می گفت از جایتان تکان نخورید که هدف قرار نگیرید. گاهی هم می دیدیم تیر از پشت سر می آید می گفتیم چه شده است؟ بابا رستمی می گفت: این کمین هایی است که من فرستاده ام. درگیری تمام شد و ما هیچ تلفاتی ندادیم. فقط انگشت یکی از نیروها قطع شد و در آنجا پاسگاه بستان را گرفتیم و پاکسازی کردیم.