اجازه بدهید مبارزه با نفسم را داشته باشم
در یکی از روزهای گرم تابستان با او از خیابانی عبور میکردیم، حسابی تشنه شدهبودیم. بشکهی آبی را داخل پیادهرو دیدیم، به طرفش رفتیم. چند لیوان با بندی به بشکهوصل بود، یکی از آنها را آب کردم و مشغول نوشیدن بودم که او به طرف شیری که درکنار پیادهرو بود رفت. فکر کردم دست و صورتش را میخواهد آبی بزند، ولی او دستشرا زیر شیر گرفت و آب خورد.
گفتم: «پسر جان! این بشکه آب سرد دارد، آن وقت شما از آب گرم میخوری!»
گفت: «نه همین خوب است.»
وقتی سؤال پیچش کردم، گفت: «همین جوری عادت کردم، شما اجازه بدهید مبارزهبا نفسم را داشته باشم، نگذارید این شرط را بشکنم.»
پدر بزرگوار شهید