یک شب با مهندس محمد طرحچی به سمت خط مقدم می رفتیم. من پشت فرمان بودم.
در اثر خستگی زیاد خوابم برد.
همه سرنشینان از جمله آقای طرحچی هم به دلیل خستگی خوابیده بودند وقتی ماشین توی دست انداز افتاد بلند شدیم.
نمی دانستیم وسط عراقی ها هستیم یا توی خاک خودمان.
مجبور شدیم آن شب را تا نزدیک صبح در آنجا بمانیم و به دعا و مناجات مشغول بودیم.
تا این که صبح شد و دیدیم نه الحمدالله خیلی از منطقه دور نشده ایم.

راوی : محمد حافظ – همرزم شهید