آخرین روز جمعه با مهندس طرحچی توی جهاد سازندگی خوزستان نشسته بودیم غذاهای آنجا هم غذا نبود.
یک روز هندوانه با کره می دادند یک روز سیب زمینی با پنیر .
هر چی به طرحچی می گفتیم می گفت: اینجا جنگ است.
یک روز به شهید ناجیان گفتم: مگر طرحچی ارباب ما نیست؟
طرحچی گفت: ارباب خود شمایید.
گفتیم: نه تو اربابی و ارباب مگر نه اینکه باید به نوکرهایش یک ولیمه ای بدهد.
بالاخره این قدر گفتیم تا اینکه ما را برد بیرون داخل شهر و تنها رستورانی که باز بود رستوران نزدیک راه آهن بود. رفتیم آنجا نشستیم و غذا خوردیم.
گفتم: هفته دیگر می گوییم ناجیان ارباب ما است.
گفت: خیلی خوب خدا من را رحمت کند.
حالا به شما می گم:
شنبه کرخه نور عملیات است.
تو باید آنجا بری آنجا معلوم می شود که خدا من را رحمت می کند یا تو را.
ما رفتیم عملیات کرخه نور و عملیات شکست خورد و ما برگشتیم عقب.
به آقای طرحچی گفتیم: محمد ما قصر در رفتیم حالا تو برو الله اکبر ببینمت تو چه کار می کنی.
گفت: حالا بهت می گم.
غروب بود که قرار شد مهندس طرحچی و راننده اش با آقای ورشابی به سمت تپه های الله اکبر بروند.
وقتی می خواستند بروند آقای طرحچی مهر جهاد که دستش بود و آن را به هیچ کس نمی داد به من داد.
گفت: حاجی این مهر دست تو باشد به هیچ کس آن را نمی دهی. ستاد را هم هر چه زودتر باید راه اندازی کنی.
درست یک وصیت کرد منتها ما نمی فهمیدیم.
همه اش می گفتم: چشم، چشم.
ایشان رفت و من ساعت ۱۲ شب بود رفتم پیش ناجیان.
گفتم: محمد مهر جهاد را که به هیچ کس نمی داد چرا به من داده است.
چرا تمام کارهایی را که باید در هفته آینده انجام دهیم همه را به من گفت.
ایشان گفت: انشاء الله چیزی نیست.
اما خود ناجیان تا صبح هر وقت بیدار می شدم می دیدم بیدار نشسته است.

راوی :ناصر ابراهیمی – همرزم شهید