در جبهه بود که به او زنگ زدیم، جویای حال خانمش شد. گفتیم: “نزدیک است که پدر بشوید. هر چه زودتر خودت را برسان”. صبح روز بعد پیش ما آمد، یک ساعت بعدش هم خانمش در بیمارستان مادر وضع حمل کرد، فرزند پسری نصیبش شد. نزد من آمد و گفت: آمده ام از شما اجازه بگیرم اسمش را حجت بگذارم. “گفتم:” اسم خوبی است ، من هم موافقم. گفت: “به این خاطر اسمش را حجت می گذارم تا امام زمان را یاری کند. این من بماند و به این خاطر مرا هم بپذیرد و این حجت از من بماند.