برای من از روستای دیگری هم خواستگاری آمده بودند. وقتی پدر شهید برونسی فهمیده بود که به خواستگاری من آمده اند، پدرم ناراحت شده و شبانه به روستای دیگر رفتند و خبر دادند که بین فامیل وصلت کرده ایم. با چند بزرگتر به خواستگاری آمدند. پدرم گفتند: جایی که ایشان باشند چرا ما به جای دیگری که نمی شناسیم دختر بدهیم. پدرم _ خدا رحمتشان کند _ می گفتند: این برونسی نماز شبش به دنیا ارزش دارد، باشد هیچ چیز نداشته باشد. ما هیچی نمی خواهیم. پدرم چون روحانی مسجد بودند با من صحبت کردند که: بابا وقتی من به مسجد می روم می بینم هیچ کس مسجد نیست. اما ایشان نماز شب می خوانند و این نماز شب به دنیا ارزش دارد. بعد از چند روز مراسم عقد انجام شد و هشت ماه عقد بودیم. (راوی معصومه سبک خیز)